گفتگویی با سر برادر
08 آبان 1395 توسط زهرا جهش
بی تو ، غمرنگ غروبی
سر دروازه ی آن شهر رسیدم
همه تن چشم شدم ، خیره به دنبال تو می گشتم و دیدم
شهر در جشن و سرور ، خلق با دیده ی کور
مغزها مست غرور ،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم .
بودم آن شیفته ی روی تو ، هر دم بشنودم
که همان کوفی بدکین و بدآیین ، سخنی زشت بگوید ،
اسرا خارجی اند !
خبر از ارزش اسلام ندارند !
در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید
و رویید در این قلب پر از سوز و گدازم گل امید
که شاید رخ نیکوت توان دید
اشک در چشم من و جمله یتیمان تو غلطید
آه از حادثه ها ، یاد از خاطره ها
…
محمد دشتی